وحید شیخ احمدصفاری(نویسنده)

ميرزا قربون دستت. مي خواستم يه کاغذ براي همشيرم بنويسي بفرستم مشهد.

ميرزا جواب نداد. زن منتظر نشد. نگاهش بر ديوارهاي خيس خورده کوچه نشست و بخار دهانش را ها کرد توي هوا و حرفش را دنبال کرد:

" خدمت خواهر بزرگم صفورا جان سلام دارم. خدمت شوهر و بچه هاتم سلام دارم. اميدوارم که حالت خوب باشد. اگر از احوال ما هم خواسته باشي، چي بگوين خواهر جون؟! نمي خوام ناشکري کنم خدا قهرش بگيره! ولي از خدا که پنهون نيس از شما هم چه پنهون ديگه طاقت ندارم. رجبعلي يک ماهي هست که از پشت بوم افتاده . پاش شکسته. جا انداز اومده جا انداخته ولي پاش مثل مشک داره هر روز بزرگ تر ميشه و يک تکه رجّن سياه شده. روزي دوتا تخم مرغ از دهن يچه هام مي گيرم همراه زردچوبه و روغن گوسفند  قاطي مي کنم و مي بندم به پاهاش، ولي هيچي بهتر نشده. چن روز پيشترا رمضون اومد با گاري بردش خانه بهداشت ده بالايي گفتن بايد ببريمش مريض خونه شهر بخوابونيمش! ولي خواهرجون ما که نمي تونيم. الايي بميرم برات! پيغوم فرستاده بودي که پولتو مي خوايي. حُکمن اون شوهرخيرنديده مافنگيت مجبورت کرده پيغوم بفرستي. قرار بود رمضون بياد گاوو بخره. فقط همين گاو برامون مونده بود. چکار کنم؟ ديگه راه به جايي نداشتيم. از بخت من سياه بخت، صب که رفتم طويله ش  ديدم قد دوتا هيکلش ورم کرده و افتاده نفس نمي کشه. رمضون مي گفت مار نيشش زده. مي گفت مار کبري بوده. ولي خواهر جون اينا حرفه. کبري بنده خدا مارش کجا بوده؟ بعض تو نباشه مث خواهر برام هست. ميدونم رمضون چشش دنبال گاو و گاري کبري بوده بهش نفروخته، حالا براش حرف درآورده".

صداي تک سرفه بلند و خلط دار ميرزا پيچيد تو گوش زن. صورتش را درهم کشيد و زير لب گفت "تختت ببره". ميرزا خلطش را دوباره تف کرد تو کاسه و چند بار سينه اش را صاف کرد. زن چادرش را محکم تر به خود گرفت و بيشتر از ميرزا رو گرفت. صدا ميرزا که نيامد، دوباره گفت:

" خواهر جون الايي به حق همون امام رضايي که قربونش برم و پيشش هستي، خدا خيرت بده. با پول النگوت که به خاطر من فروختي، فرخنده رو فرستادم دنبال بخت خودش. بيشتر از اين شگون نداشت دوتاشون دور از هم باشن. اتاقک کنار حياط هم روبه راه کرديم. بارون پيرارسال که سيل راه انداخت و بوما بر هم تُنبيد، مجبور شديم طويله رو تميز کنيم و آهک بپاشيم که مرضي واگير تنمون نشه! اما اين قدر سرد و نمور بود که بچم سقط شد. بازم خداروشکر دنيا نيومد. رجبعلي هر روز تابستون رفت با گاري کبري خاک و سنگ از تَل بالاي آبادي آورد که تونستيم قبل زمستون پارسال اتاقو روبه راه کنيم. خدارو شکر خوب و راحت شديم. بالا سقفش هم راه نور گذاشته و زمستونا با پلاستيک و چوب مي بنديم که سرما سوز نکنه تو اتاق.

خواهر جون زياده حرفي نيست. همين روزا دست و بالم باز ميشه يک چيزي مي فرستم برات. حسن که کمک دستمون بود رفته سربازي و پاي رجبعلي هم که زمينگيرش کرده ولي ايشاالله آفتاب تابستان که نشست رو خرمنا خودم ميرم سر مزّراع مردم و پولتو جفت و جور مي کنم. ايشاالله تا انوخ پاي رجبعلي هم خوب شده و از خجالتت در مي آييم. خواهرجون، قربون امام رضا برم، حرم که ميري دعام کن خدا رو حد ما هم بکنه که اينقدر شرمنده خواهرم نباشم. ميدونم تو خودت چقدر گرفتار و محتاجي ولي بدبختي مثل آب بارون تمام خونه و زندگيمو برداشته. مي دونم پولم که دستت بياد اون خير نديده شوهرمافنگيت بازم خرج دود و زهرماريش مي کنه. کاش دستم جاي بند بود و شرمندت نمي شدم. الايي درخشنده زمين گرم بخوره که جلوي داداش ذليل شده مونو گرفته و نمي گذاره کمکي بهمون بکنه. اگه مي توانست بياد، پنهون چشم درخشنده يه چيزي راهمون مي انداخت. اون زنيکه شهري اش خيال مي کنه ما طاعون داريم که اين طور از ما فراري هست. داداش کاظم قدرت خدا مثل يابو که از صاحبش مي ترسه، اونم از زنش مي ترسه.

خواهرجون تورو خدا ببخش که اين کاغذ خالي برات فرستادم. تابستون که آفتاب سر درو نشست، حتما از خجالتت در مي آم. فقط دعا کن پاي رجبعلي زودتر خوب بشه".

صداي تيز و فريادهاي پي در پي  اکبر، نگاه زن را به سمت انتهاي کوچه چرخاند.

-    ننه.........ننه؟! بابا........ بدو بيا....... بابا مث گاومون سياه شده افتيده.......... ننه........ بدو. بابا حرف نميزنه.

زن سخت و محکم کوبيد توي سرش. اکبر داشت از ميان آب باران هاي وسط کوچه مي دويد به سويش. پيرمرد سرفه ايي کرد؛

-         خوب همشيره، کاغذ ميخوايي براي کي بنويسم؟

زن نگاه ميرزا که داشت سمعکش را درون گوشش مي گذاشت، کرد. نگاهش تو آسمان گريست و پردرد گفت ؛

- براي خدا........براي خدا بنويس.

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا